..دعوا و کتککاری بین بچهها بالا گرفته بود. اینها نتیجهی آثار زیانبار «شایعه» در محیط اردوگاه بود. همان «جنگ روانی» رژیم عراق علیه اسرای ایرانی. روزهای اسارت پشت سر هم با وقایع جدید و گاه ناگوار میگذشت. بار دوم، آزادی بیقید و شرط «مجروحان» را شایعه کردند. خبر در اردوگاه پیچید:«همین روزها قراره برای آزادی مجروحان، از صلیبسرخ بیان.» وقتی شایعهای را طرح میکردند زوایای آن را میسنجیدند و همهی امکانات آن را فراهم میکردند تا به حقیقت خیلی خیلی نزدیک باشد.
با توجه به شایعههای قبلی، ابتدا این خبر را خیلی جدی نگرفتیم. اما خبرها با شکلهای متفاوت روز به روز داغ و داغتر داده میشد. حتی وقتی برای مداوا به بیمارستان میرفتم، راجع به این موضوع حرف میزدند. از نگهبانها گرفته تا دکتر و پرستاران میگفتند: « عراق پایبند به مفاد صلح و قطعنامهست! و برای اینکه حسن نیت خودش رو نشان بده، به صورت یکطرفه مجروحان ایرانی رو آزاد کنه!» این اخبار داغ روز به روز شدت و قوت بیشتری به خود میگرفت.
.... با صد امید بیرون رفتیم، اما از اتوبوس، صلیبسرخ و آزادی خبری نبود! وقتی همه از بهداری بیرون آمدیم، دوباره آمار گرفته شد و ارشد اردوگاه برایمان صحبت کرد. بیآنکه دربارهی آزادی و تبادل اسرای مجروح حرفی بزند گفت: «ما خواستیم شما رو از دیگران جدا کنیم تا با آسایشگاههای دیگه آشنا بشین! یه نوع جابهجایی. همه باید جاهاشون رو با هم عوض کنند».متوجه شدیم یکبار دیگر عراقیها با آزار و اذیتهای روحی ـ روانی خواستهاند ما را به بهانهی آزادی جابهجا کنند....
دائماً نگران بودیم؛ وقتی از مرز گذشتیم و وارد خاک پاک ایران عزیز شدیم، وقتی مراحل تشریفات و کار هرکس تمام میشد، این فکر که چگونه به شهر و خانههایمان برویم، آیا مانند زمان جنگ که برای رفتن به خانه از بلیط امریه استفاده میکردیم، باید سوار بر اتوبوس به شهرمان برویم؟ و اینکه چگونه خانوادهها را مطلع کنیم که فرزندشان بعد از چند سال مفقودالاثری باز گشتهاند، ذهن همهمان را مشغول کرده بود.
سر مرز وقتی جمعیت زیادی را از مردم دیدم، بسیار تعجب کردم؛ برخی از مردم عکسهایی از عزیزانشان در دست داشتند و دنبال گمشدههایشان بودند اما وقتی خودم و دیگران را میدیدم که غرق در بوسهها و اشک شوق امت بودیم تازه فهمیدم این مردم خیلی بیشتر از تصور من خوب هستند که کیلومترها راه از شهرهای مختلف به همراه عکس فرزندان شهید و مفقودشان فقط برای استقبال از ما آمدهاند.
بخشی از نگرانیها برطرف شد؛ کمکم از این شهر به آن شهر رفتیم و در هر شهر استقبال پرشورتری را دیدیم به طوری که مات و مبهوت مانده بودیم. خانوادهها و اقوام با مطلع شدن از بازگشت اسرا، کوچهها را آذینبندی کرده بودند و رفت و آمدها زیادتر از گنجایش محلهها بود. روی دوش مردم تا داخل خانه و حیاط پیش میرفتیم، روزگار شیرینی بود با آنکه تنها چند ساعت از فضای پرتنش و خفقانآور اسارت به دور شده بودیم اما همه چیز فراموشمان شد.
خانه خودمان و تا چند خانه آن طرفتر مملو از جمعیت خودی و غیر خودی بود. روزها تا یک ماه مردم از گوشه و کنار شهر به دیدنمان میآمدند؛ مسئولان با جمعی از کارمندان از همه ادارات در یک برنامهریزی از قبل تعیین شده، کادو به دست، به دیدن ما میآمدند، دید و بازدیدها روز به روز کمتر شد تا بالاخره فرصتی پیدا کردیم با خانواده خوش و بشی کنیم...روزهای بعد هم کم کم آمد، بیحوصلگی تمام در تنهایی خودم، خانه سوت و کور و درد فراق از یاران و همسلولان و همبندیها دست به دست هم دادند تا مدت کوتاهی از آزادی نگذشته، راهی بیمارستان و بخش روانیها شوم...
اینها قسمتی از واگویههای یک آزاده جانباز دفاع مقدس از سختی غربت در اسارت تا مظلومیت در وطن است.بیژن کریمی از جانبازان و آزادگان روستای دستنا می باشد که 1001 روز از عمر خود را در اسارتگاه تکریت عراق پشت سر گذاشت و در 9 شهریور 1369، به میهن اسلامی بازگشت.این آزاده دفاع مقدس وقایع روزهای تلخ و شیرین اسارت و حال و هوای روزهای ابتدایی استقبال پرشور مردم و مسئولان بعد از بازگشت به میهن اسلامی و بیمهری مسئولان را روایت کرده است.هزار ویکشب کتابی خواندنی از سخت ترین شرایط زندگی در دوران اسارت ، یک رمان واقعی . یک داستان دنباله دار که در 356 صفحه و در سال 1390 توسط انتشارات پیام آزادگان به چاپ رسیده است.قابل ذکر است که این اثر باتوجه با استقبال فراوان مردم، در چندین مراسم مورد تقدیر قرار گرفت .